او برای من مرد...*
او برای من مرد
من کشتمش
در شبی نمناک
خون میچکد از افکارم
پنجره را باز کن
دلم هوای پریدن دارد...شکوه(مسافر)
[ بازدید : 315 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
وبلاگ رسمی شکوه رضایی(وبلاگای دیگه که به نام مسافر هستن دیگه آپدیت نمیشن)
او برای من مرد
من کشتمش
در شبی نمناک
خون میچکد از افکارم
پنجره را باز کن
دلم هوای پریدن دارد...شکوه(مسافر)
گرمی نگاهت حس زندگی دارد و
خیال داشتنت یک دنیا امید
بودنت کافیست
تا در نوسان جاری نگاهت
دیدگانی همسان با چشمانت
زیبا ترین بیان دنیا را از سر شوق
قصه کند...شکوه(مسافر)
بوی آزادی می آید
این را پرنده به باد گفت...شکوه(مسافر)
افق مه آلود نگاه من
تراوش میکند از خطوط در هم پیچیده ی اندامت
من
برای ماندن آمده بودم
برای رسیدن به تو
اما تو
تو همان آینه ی بیرون مغازه بودی
که همه را به خود را می داد
دیگر برایت نمینویسم
از این پس من میمانم
با هزاران واژه از نام تو...شکوه(مسافر)
در هوایت که بودم
هوایم را نداشتی...شکوه(مسافر)
در تکلف نگاه ها
عریانی کلام ها غوغا میکند
بیا تا برایت بگویم از آن همه ترحم
از شعر های عاشقانه ای که چه زود تمام شد
ای فوران شور شعر هایم
بیا تا برایت بگویم جان کندن شعر هایم را
در سکوت آن شب بی تو
بیا تا برایت بگویم از حرف های مردم
از مرگ شب های روشن
و بگویم داستان آن فاصله ای را
که مرا می ترساند...
آهای غریبه
به دست های خالیم نگاه نکن
من شاعرم
برایت شعری می سرایم
آنوقت
اگر توانستی طاقت بیاور...شکوه(مسافر)
سکوت
بلند ترین مرثیه ایست
که از تو به یاد دارم...شکوه(مسافر)
وقتی دلش شکست
روی هر قطعه ی آن نام او را نوشت
شاید قربانی این شکست می دانست
که آفریننده ی این بیرحمی
روزی در یکی از این قطعه ها
آرام می گیرد...شکوه(مسافر)
مردم میمیرند ودستشان از دنیا کوتاه میشود
اما هر جه سعی میکنند نمیتوانند به بازماندگان بفهمانند
که چقدر دنیا کوتاه تر از دست آنهاست...شکوه(مسافر)
نه من و نه کس دیگر
او تنها انگشت ششمش را دوست دارد
تسکین همه ی درد هایش
سیگارش را...شکوه(مسافر)
کسی که با نگاهش محکوم به سکوتت میکند
کسی که مجبورت میکند در محدوده ی نگاهش حرف هایت را قورت بدهی
توانمندترین آدم دنیاست
چون شعورت
نگاهت
وکلامت را
خاک میکند با چشمهایش
و تو هیچگاه نمیتوانی اعتراض کنی...شکوه(مسافر)
چون آسمان باش
که گریستنش نعمت را متذکر میشود
نه نفرت را
آنقدر که در بغض خیسش
میتوانی آرزو کنی...شکوه(مسافر)
تمام خیابان ها در من پرسه میزنند
آسمان در فکر فرو رفته
دیازپام ها خودکشی میکنند
تمام نخل ها سوخته
تمام قاصدک ها لال
تمام سیگار ها خاکستر
وقتی تو در خواب چشمان منی...شکوه(مسافر)
ترس بود
تمنا بود
باران بود
تبر
هجوم وحشت کوچه بود
یک نفر بود با کاج همسایه...شکوه(مسافر)
زنی هر شب
از خوان هشتم
دکمه ی پیراهنش را باز میکند به سوی خیسی دستانت
و جیغ میکشد تنهاییش را
در زیر سیگاری تاول زده ی شهر
در زوال خیابان
زنی هر شب
چند شاخه از موهایت را می کارد در باد...شکوه(مسافر)
مردی در حجم کهربایی این خیابان
در گذرگاه لبان بی بوسه ام
با دست های تهی از من
ارکیده ها را به آتش کشید
در خراب آباد خاطرات این شهر
که به پنج کوچه ی بنبست میرسید....شکوه(مسافر)
مست در رختخواب
آسمان را ورق میزد...شکوه(مسافر)