نگاهت در سینه ام زوزه میکشد...
باران میشود
می بارد
مردی زاده میشود از تمنای سکوت من
بیدار میشوم
میمیرد
و من
بسان مرد گیتار به دستی
که انگشتانش را در انتهای کوچه ی هفتم
به یادگار گذاشته...شکوه(مسافر)
[ بازدید : 496 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]
وبلاگ رسمی شکوه رضایی(وبلاگای دیگه که به نام مسافر هستن دیگه آپدیت نمیشن)
باران میشود
می بارد
مردی زاده میشود از تمنای سکوت من
بیدار میشوم
میمیرد
و من
بسان مرد گیتار به دستی
که انگشتانش را در انتهای کوچه ی هفتم
به یادگار گذاشته...شکوه(مسافر)
سیب نگاهت را که چیدم
مرا به سرزمینی راندند
که مردمش به تمام واژه ها خیانت میکردند
و من ماندم و دلی
که شکسته تر از شیشه های یک شهر جنگ زده بود...شکوه(مسافر)
ویار کرده ام لبانت را
و آن آغوش گرم مردانه ای
که گویی سالهاست زمستان شده
دستان تو با من چه کرد
پیراهنم بوی کافور گرفته...شکوه(مسافر)
آبستن عشق نامشروع است
قلبی که جنینش درد است
نه زاده میشود
و نه میمیرد...شکوه(مسافر)
در عوعوی سگان شکاری
در جیغ مزایک های شکسته
شاعری نمانده است که...
زایمان زمستان است
رخت های ولو
سیگار ها ی خیس
لبخند های اریب
رحل نگاهت را باز کن
بگذار شعرم راتمام کنم
در خلوت خسوف چشمانت...شکوه(مسافر)
حوالی همین خیابان
در کافه ی کسالت
دوده ی نگاهت جا مانده
بر فنجان قهوه ی فالی
بر ابجد چشمان زنی تنها
یائسه شدند شعر ها
کافه غرق بطالت
هوا پر از دود سیگار
زنی در چهارچوب در ایستاده
قاب کرده نگاهت را در باد...شکوه(مسافر)
گم میشوم در چاه چشمانت
میخ میشوم در وصف نگاهت
صحبتی از برادران نیست
کسی کور نمیشود در عشق من
کاروانی نیست که
من به بوی پیراهنت ایمان دارم
به مصر
به لک لک ها بگو...شکوه(مسافر)
درخت مجروح چشمانت
نگاهت در باد زوزه میکشد...شکوه(مسافر)
عشق تو آفتاب پرستیست
کاش همیشه باران ببارد...شکوه(مسافر)
جغدی آواز می خواند
صدای سنگ ها
بالی شکسته
ای جغد باران خورده
نحصی که مردم آبادی از آن دم میزنند
فقط دامن تو را گرفت...شکوه(مسافر)
روزی نامم خواهد مرد
بر سنگ قبری متروک
چیزی از من نمانده جز سطری شعر
و مرثیه ای خاموش در گلو
و اتاقی که چشمهایت را بر آن قاب کرده بودم...شکوه(مسافر)
مرگ را در جیبم میگذارم
به مغازه میرویم
او آبجو سفارش میدهد
و من هنوز
مستم از شراب کهنه ی نگاهت
از زندگی برایش می گویم
از این که چه شوخی احمقانه ای بود
برایم از زیباییش می گوید
گربه ها ی خیابانی
بوی خوب کافور
امشب با هم
خواب خواب میشویم...شکوه(مسافر)
آسمان پر از پرواز است
پنجره پر از نگاه تو
شناورم در شعر چشمانت
مینوشم سیگارم را
پک میزنم مشروبم را
اینجا جاییست که عشق را عق می زنند
هوس را سر می کشند
اما من هر دم
مست میشوم از شراب کهنه ی لبانت
پرواز خواهم کرد به پنجره ی نگاه تو
جایی که چشمانت
وسعت تمام آینه ها را دارد...شکوه(مسافر)
نهنگی آواز می خواند
پیامبری در کام خود دارد
پادشاهی خواب میبیند
ستاره ای سجده میکند
دریا میشکافد
زمین می بلعد
چشمهایت را که باز کنی
شاعری زاده میشود...شکوه(مسافر)
سنگینی حرف هایت بر شانه ها ی دلم
امانم را بریده
زین پس آن یوسفی که گم کرده بودم
کنعانی برای برگشتن ندارد...شکوه(مسافر)
دلم گرفته
مثل شیشه ای که در طوفان شن مات می شود
بی حوصلگی آنقدر ساده اتفاق می افتد
که آمدنش را نمی فهمی
فقط در یک لحظه
حس می کنی کنارت نشسته
و تمام تو را در بر گرفته است...شکوه(مسافر)
با دیدن چشمانت
مرگ عاشق زندگی می شود...شکوه(مسافر)
ای فرار کور روز ها
به سردی دروغ های شبانهمان نگاه کن
ببین که چه بی پرده سخن میگویم
از حرف هایی که در بلور باور نمیگنجند
ببین وحشت تاریک زمان را
که چگونه می بلعد
این همه پستی را
و تو اکنون شاید قصه ی پاکی شیشه ها را بفهمی
که در دو رویی آینه ها
محو شدند
من قصه ی آینه ها را میدانم...شکوه(مسافر)
سیاوش
سالهاست میسوزانند
کسانی را که به جرم پاک شدن
به آتش می اندازند
اما
آتش نگاه آنها
داغی حرف هایشان
جرءت وجود یک بی گناه را عریان میکند
آتشی که آنها بر پا کرده اند پاک نمیکند
فقط میسوزاند...شکوه(مسافر)
در حسرت خورشید
ماه تکثیر میکرد
مردی که آب میداد چاله های شب را
اینگونه بود که نور در خیسی آب لخته می بست
ودر آرزو ی مرد
ماه ها متولد میشدند...شکوه(مسافر)